گاهی یکی را دوست داری، با این پیش فرض که در گذر زمان هر دو نفرمان تغییر خواهیم کرد و برای ساختن یک زندگی ایده آل تلاش می کنیم. غافل از اینکه هر کس در پی ایده آل ها و فرضیات ذهنی خود است. هیچ وقت دو نفر آدم برای همدیگر تغییر نخواهند کرد. هر تغییری بر زمینه درک نیازهای شخصی استوار است و اصولا هر کس برای رسیدن به آرزوها و آمال خود تغییر می کند نه صرفا برای خاطر دیگری.
سیستمی را که با همه دنیا سر آشتی داشت و با برگزاری جشن های دو هزار و پانصد ساله در جهت احیای فرهنگ ایرانی حرکت میکرد گذاشتیم و سیستمی را انتخاب کردیم که سر منشا تمامی کینه توزی ها و کج فهمی ها و خرافات و دروغ و فساد است. سر منشا بی هویتی و انکار خویشتن.
خداوندا همه را بخشیدم، چرا که بیش از گذشته نیازمند آرامشم. دستم را بگیر و راه را نشانم بده. وبلاگم را می خوانی؟
درویش و غنی بنده این خاک درند
آنان که غنی ترند محتاج ترند
آدم های مشهوری هستند که خوشبخت اند، و آدم های خوشبخت زیادی هستند که زندگیهای ناشناختهای دارند و مشهور نیستند. خوشبختی نه نژادی است، نه مالی، اجتماعی، نه جغرافیایی. پس خوشبختی چیست و از چه چاه عمیقی می جوشد؟
عقل ما میگوید که خوشبختی شکلی از رضایتمندی ذهنی روانی است. گفتهاند ذهن این توانایی را دارد که از ماده فراتر برود. آیا در اشتباه هستیم اگر این تلقی را داشته باشیم که تحت هر شرایطی حتی در زندان میتوان به رضایتمندی ذهنی دست یافت؟
ویل دورانت
به دنبال دفتر خالی برای یادداشتهایم بودم و به دفتری قدیمی برخوردم که تقریبا در سال 1389 خاطره ای را در آن یادداشت کرده بودم. دوست داشتم این خاطره را در بستر دیجیتال نیز ثبت کنم:
شهریور ماه است. تنگ بلور ماهی قرمز را می نگرم. آخرین ماهی قرمز امسال هنوز زنده مانده ولی دیگر از آن شادابی و طراوت خبری نیست. ماهی قبلی تقریبا ماه پیش هنگامی که خواب بودیم خود را از تنگ بیرون انداخت و صبح وقتی که آب تنگ را عوض می کردم متوجه شدم که یکی از ماهی ها نیست. جسد خشک شده اش را در زیر کابینت پیدا کردم. باورم نمی شد اینقدر ماهیها به هم وابسته باشند و احساسات در میانشان تا این اندازه وجود داشته باشد. از وقتی که ماهی دیگر تنها شد تغییر رفتار را به وضوح در حرکات او می دیدم. ابتدا همچون دیوانگان خود را به در و دیوار تنگ می زد و با هر حرکت کوچکی به شدت تغییر جهت می داد. حتی من که برایش تا اندازه ای آشنا بودم هم باعث وحشتش می شدم. ولی چند روزی است که دیگر به ته تنگ رفته و دیگر حتی غذایش را هم نمی خورد. انگار به یک اعتصاب غذا دست زده است!
ناخود آگاه ذهنم به خاطرات گذشته و بیماری مادربزرگم بر می گردد.مدت ها است که آلزایمر دارد. دیگر نه سخنی، نه حرکتی و نه احساسی ....
تنها در روز چند قاشق غذا می خورد و مجددا می خوابد. به کمک تشک برقی مانع زخم شدن بستر وی شده ایم. دو سال است که اینچنین است. آدمی که به هنگام قبولی من در کنکور سراسری مهمانی 40 نفره را یک تنه رهبری کرد، هم اکنون به این وضع مبتلا شده و نمی دانم آیا آزمایش است برای ما و یا پاک و خالص شدن اوست از هر نوع ناخالصی و رسیدن به جایگاه معنوی ای که خداوندگار می خواهد.
ده سال پیش بود که هنگام سجده در نماز ندایی انگار به ذهنم خطور کرد که رضایت مرا در جدا شدن از مادربزرگم خواستار بود. نمی دانم چه شد ولی خواستم تا در توان دارم در خدمتش باشم. حالا نمی دانم که آیا به او کمک کرده ام یا باعث عذابش شده ام. دنیای عجیبی است!
نگاه به تنگ بلورین می کنم. ماهی آرام درته تنگ خوابیده است. چند ضربه به دیواره تنگ می زنم ولی انگار دوست ندارد تکان بخورد. آن اوایل بسیار زرنگ تر از ماهی های دیگر بود. حتی تا هفته پیش هم گرچه مضطرب ولی حرکات زیادی داشت. نگاه می کنم به قیافه اش. انگار افسرده شده استو از چیزی ناراحت است. دوست دارم او را در جریان آبی رها کنم اما رودخانه ای را نمی شناسم. پارسال که به امامزاده صالح رفتم آنقدر خلط سینه و ته سیگار در حوض حرم وجودداشت که پشیمان شدم چرا ماهی قرمز را در آنجا رها کردم. تصمیم گرفتم باز هم طبق روال قبل به ماهی غذا بدهم و آبش را عوض کنم. شاید سر حال بیاید. در این موقع سال ماهی قرمز دیگر فروخته نمی شود یا حد اقل من آدرسش را نمی دانم. گرچه اگر هم می دانستم دیگر دلم نمی خواست ماهی دیگری را معذب کنم و روزها شاهد زندانی شدنش باشم.
ذهنم به سوی مادربزرگم می رود. انگار او هم زندانی تن بیمارش شده است. برای رهائیش دعا می کنم. برای شفا یافتنش دعا می کنم. ای کاش می شد و می توانستم کار کنم. زندگی انگار تسلسل وقایع است. وقایعی که تکرارشان هیچ از تازگی آنها کم نمی کند. تولد و مرگ دو سوی زندگی دونیوی است که شاید هر روز شاهد آن هستیم ولی هیچ وقت به آن عادت نمی کنیم. شاید درجه حساسیت آن را کم کنیم و میزان واکنش خود را نسبت به این وقایع بکاهیم ولی در ته دل خود می دانیم که آرزوها و ای کاش ها و شادی ها و غم های نهانی داریم که فایده ای در بازگو کردنشان نمی بینیم.
شب است و چشمانم را می بندم و فکرم را از بایدها و نبایدهای روزگار جدا می کنم. فردا هم روز خدا است. توکل می کنم به او و آرام آرام خوابم می برد. صبح می شود و به سراغ تنگ بلور و ماهی قرمز می روم. ماهی ای در تنگ نیست. به اطراف نگاه می کنم. ماهی قرمز را خشک شده بر روی میز می یابم. برایش خوشحال می شوم. پدرم می گوید بایدبر روی تنگ در می گذاشتی که این اتفاق نیافتد. مادرم می گوید دیگر سال آینده ماهی نمی خرم. خیلی ناراحت کننده است که اینگونه ماهی ها را عذاب می دهیم.
من به فکر فرو می روم که زمان آن رسیده که مادربزرگم نیز تنگ خاکی جسم بیمارش را ترک کند!