سیکل معیوب

سیکل معیوب

جستن ، یافتن و آنگاه به اختیار برگزیدن
سیکل معیوب

سیکل معیوب

جستن ، یافتن و آنگاه به اختیار برگزیدن

خوشبختی

آدم های مشهوری هستند که خوشبخت اند، و آدم های خوشبخت زیادی هستند که زندگی‌های ناشناخته‌ای دارند و مشهور نیستند. خوشبختی نه  نژادی است، نه مالی، اجتماعی، نه جغرافیایی. پس خوشبختی چیست و از  چه چاه عمیقی می جوشد؟ 


عقل ما می‌گوید که خوشبختی شکلی از رضایتمندی ذهنی روانی است. گفته‌اند ذهن این توانایی را دارد که از ماده فراتر برود. آیا در اشتباه هستیم اگر این تلقی را داشته باشیم که تحت هر شرایطی حتی در زندان می‌توان به رضایت‌مندی ذهنی دست یافت؟ 


ویل دورانت

فلاش بک

به دنبال دفتر خالی برای یادداشتهایم بودم و به دفتری قدیمی برخوردم که تقریبا در سال 1389 خاطره ای را در آن یادداشت کرده بودم. دوست داشتم این خاطره را در بستر دیجیتال نیز ثبت کنم:

شهریور ماه است. تنگ بلور ماهی قرمز را می نگرم. آخرین ماهی قرمز امسال هنوز زنده مانده ولی دیگر از آن شادابی و طراوت خبری نیست. ماهی قبلی تقریبا ماه پیش هنگامی که خواب بودیم خود را از تنگ بیرون انداخت و صبح وقتی که آب تنگ را عوض می کردم متوجه شدم که یکی از ماهی ها نیست. جسد خشک شده اش را در  زیر کابینت پیدا کردم. باورم نمی شد اینقدر ماهیها به هم وابسته باشند و احساسات در میانشان تا این اندازه وجود داشته باشد. از وقتی که ماهی دیگر تنها شد تغییر رفتار را به وضوح در حرکات او می دیدم. ابتدا همچون دیوانگان خود را به در و دیوار تنگ می زد و با هر حرکت کوچکی به شدت تغییر جهت می داد. حتی من که برایش تا اندازه ای آشنا بودم هم باعث وحشتش می شدم. ولی چند روزی است که دیگر به ته تنگ رفته و دیگر حتی غذایش را هم نمی خورد. انگار به یک اعتصاب غذا دست زده است!

ناخود آگاه ذهنم به خاطرات گذشته و بیماری مادربزرگم بر می گردد.مدت ها است که آلزایمر دارد. دیگر نه سخنی، نه حرکتی و نه احساسی ....

تنها در روز چند قاشق غذا می خورد و مجددا می خوابد. به کمک تشک برقی مانع زخم شدن بستر وی شده ایم. دو سال است که اینچنین است. آدمی که به هنگام قبولی من در کنکور سراسری مهمانی 40 نفره را یک تنه رهبری کرد، هم اکنون به این وضع مبتلا شده و نمی دانم آیا آزمایش است برای ما و یا پاک و خالص شدن اوست از هر نوع ناخالصی و رسیدن به جایگاه معنوی ای که خداوندگار می خواهد.

ده سال پیش بود که هنگام سجده در نماز ندایی انگار به ذهنم خطور کرد که رضایت مرا در جدا شدن از مادربزرگم خواستار بود. نمی دانم چه شد ولی خواستم تا در توان دارم در خدمتش باشم. حالا نمی دانم که آیا به او کمک کرده ام یا باعث عذابش شده ام. دنیای عجیبی است!

نگاه به تنگ بلورین می کنم. ماهی آرام درته تنگ خوابیده است. چند ضربه به دیواره تنگ می زنم ولی انگار دوست ندارد تکان بخورد. آن اوایل بسیار زرنگ تر از ماهی های دیگر بود. حتی تا هفته پیش هم گرچه مضطرب ولی حرکات زیادی داشت. نگاه می کنم به قیافه اش. انگار افسرده شده استو از چیزی ناراحت است. دوست دارم او را در جریان آبی رها کنم اما رودخانه ای را نمی شناسم. پارسال که به امامزاده صالح رفتم آنقدر خلط سینه و ته سیگار در حوض حرم وجودداشت که پشیمان شدم چرا ماهی قرمز را در آنجا رها کردم.  تصمیم گرفتم باز هم طبق روال  قبل به ماهی غذا  بدهم و آبش را عوض کنم. شاید سر حال بیاید. در این موقع سال ماهی قرمز دیگر فروخته نمی شود یا حد اقل من آدرسش را نمی دانم. گرچه اگر  هم می دانستم دیگر دلم نمی خواست ماهی دیگری را معذب کنم و روزها شاهد زندانی شدنش باشم. 

ذهنم به سوی مادربزرگم می رود. انگار او هم زندانی تن بیمارش شده است. برای رهائیش دعا می کنم. برای شفا یافتنش دعا می کنم. ای کاش می شد و می توانستم کار کنم. زندگی انگار تسلسل وقایع است. وقایعی که تکرارشان هیچ از تازگی آنها کم نمی کند. تولد و مرگ دو سوی زندگی دونیوی است که شاید هر روز شاهد آن هستیم ولی هیچ وقت به آن عادت نمی کنیم. شاید درجه حساسیت آن را کم کنیم و میزان واکنش خود را نسبت به این وقایع بکاهیم ولی در ته دل خود می دانیم که آرزوها و ای کاش ها و شادی ها و غم های نهانی داریم که فایده ای در بازگو کردنشان نمی بینیم.

شب است و چشمانم را می بندم و فکرم را از بایدها و نبایدهای روزگار جدا می کنم. فردا هم روز خدا است. توکل می کنم به او و آرام آرام خوابم می برد. صبح می شود و به سراغ تنگ بلور و ماهی قرمز می روم. ماهی ای در تنگ نیست. به اطراف نگاه می کنم. ماهی قرمز را خشک شده بر روی میز می یابم. برایش خوشحال می شوم. پدرم می گوید بایدبر روی تنگ در می گذاشتی که این اتفاق نیافتد. مادرم می گوید دیگر سال آینده ماهی نمی خرم. خیلی ناراحت کننده است که اینگونه ماهی ها را عذاب می دهیم.

من به فکر فرو می روم که زمان آن رسیده که مادربزرگم نیز تنگ خاکی جسم بیمارش را ترک کند!

عنکبوت مقدس

اصلا مگر عنکبوت مقدس می شود. مگر گاو مقدس می شود، مگر هر مخلوق دیگری مقدس میشود که حالا شما یک نفر را به هر دلیل مقدس کرده اید و به ریش قبایتان برخورده که فلانی از راه دور فیلمی ساخته و آه و واویلا ...

دنیایمان را با هزار و یک مزخرف خراب کردید ..‌

تار و پود

یک زمانی مردم دور یک ایدئولوژی دینی جمع شدند و رهبرشان می گفت دلخوش به این مقدار نباشید که آب و برق را مجانی می کنم، ما شما را به مقام انسانیت می رسانیم! معنویت شما را و روحانیت شما را عظمت می دهیم! حالا مردم فهمیده اند که هیچ راهی برای رسیدن به عظمت انسانی وجود ندارد مگر اینکه ابتدا دنیایشان بر طبق کرامت انسان ساخته شود. 

در این مدت که اختیار در دست مدیران بوده، پایگاههای خدمات اجتماعی رایگان یک به یک به نفع مدیرانشان تخریب شدند و هزینه ای که دولت می بایست برای این خدمات بپردازد به بهانه صرفه جویی و سرمایه گذاری در مناطق محروم و ارتقای سطح رفاه اجتماعی از مردم دریغ شد. جالب اینجا است که این سرمایه به مصرف ذکر شده نرسید و بخش عظیمی از این سرمایه به اسم اختلاس و از جیب مردم خرج بلند پروازی های ایدئولوژیک منطقه ای و فرامنطقه ای شد. 

در طی این چهل و اندی سال از هر تریبون و به هر شیوه درست و نادرست شروع به فحاشی به رژیم پهلوی کردند و خدماتشان را در راستای اهداف استکبار جهانی و ضد اسلام معرفی کردند. حالا اما همان فحش ها به همان افراد برگشته است. وضعیت به گونه ای شده که مردم می دانند قرار نیست اصولا هیچ کس به فکرشان باشد و برایشان غمخواری کند. دیگر آن ایدئولوژی دینی توان جمع کردن مردم و هزینه کردن دنیایشان را برای رسیدن به آینده ای بهتر در آخرت ندارد. حالا مردم به فکر مهاجرتند تا بلکه نسل آینده شان را از دروغهایی که مدیران گفته اند و می گویند نجات بدهند تا مگر فرصت های پیش روی بهتری برای ساختن آینده در دستشان باشد.

هم اکنون ایران شبیه پارچه ای اعلا است که هر تار و پودش درآمده و می خواهد در متن پارچه ای دیگر خود را جا کند. پارچه ی ایران نخ نما شده و دیگر توان مقاومت ندارد. 

همانطور که ما در مورد گذشتگانمان به قضاوت نشسته ایم، آیندگان هم در موردمان قضاوت خواهند کرد. 

پسر مامان، دختر بابا

فرزندان باید روزی والدین خودشان را ترک کنند. این موضوع نه دلیل بر بی عاطفگی فرزندان است و نه خارج از طبیعت خلقت. پسر یا دختر قرار نیست جایگاه والد را‌ برای پدر و مادرش بازی کند. دانستن اینکه داری در مسیر رشد و تکامل خودت گام بر می داری و به هیچ کس ابدا ظلمی نکرده ای باعث می شود بتوانی زندگیت را در مدار تعادل قرار دهی.

پسر مامان بودن یا دختر بابا بودن باعث می شود که هیچ وقت نتوانی ترکشان کنی. بهانه بیمار بودنشان یا نیازمند بودنشان تنها باعث خواهد شد که آینده را متوقف به حضور در زمان حال کنی. برای آینده باید جنگید و حرکت کرد.

آیا جرات حرکت در مسیر آینده را داری؟